دلنوشته غمگین مینا از خوی

?سلام میناهستم ازخوی
تو زندگی اینقد بدبختی کشیدم نمیدونم از کجا شروع کنم به گفتن وقتی بچه بودم داداشام بهم زورگفتن ومادرم که همیشه مریض بود وهیچ دلخوشی ازبچگی ونوجونی نداشتم تا اینکه بایه پسره غریبه ازیه شهردیگه فرار کردم بخاطره اینکه ازاون خونه راحت بشم ولی نمیدونستیم گیره گرگ افتادم مدام کتکم میزد کارنمیکرد مدام در مقابله پدرم وداداشام گردن کج میکردم تاخرجه زندگیم وبچمو بدن یه دخترازش داشتم ولی دیگه نتونستم تحملش کنم طلاق گرفتم ودخترمم خودم برداشتم و دوباره به خونه پدری برگشتم وای دوباره بدبختیام شروع شد دخترم بادختره داداشم دعوامیکردن باهم نمیساختن عذاب آور ترین روزای زندگیم بود تا اینکه بعداز هشت سال دوباره ازدواج کردم ولی طی این مدت درسمو خوندم لیسانسمو گرفتم ولی بازم از این شوهرم شانس نیاوردم اونم اولاش یه مدت کوتاه خوب بود ولی بعدش گیر دادناش به دخترم برام عذاب آور بود وخدا یه پسر بهم داد بهترین هدیه زندگیم بود ودلمو به اون خوش کرده بودم
شوهرم به شیشه معتاد شد وروزبروز حالش وخیم تر شد تا اینکه خوابوندمش کمپ ترکش بدم ولی از اونجا گذاشت رفت ومن ساکنه تهران بودم وبعدکه شوهرم گذاشت رفت خونمو بردم شهرستان اونجا تنها دلیله زندگیم به سرطان مبتلا شد وسه سال بود که فقط کارم بردنش به بیمارستان ودرمانش بود تا اینکه خردادماه خدا تنها دلخوشی زندگیمو ازم گرفت الانم من موندمو یه دله شکسته وگریه های شب وروزم وافسردگی وداروهای اعصاب تروخدا کمکم کنین ودعام کنین خیلی احساسه تنهایی وبی پناهی میکنم وکم آوردم این زندگی هی منو زد….

روبیکای ناکامان تلگرام ناکامان اینستاگرام ناکامان

برچسب ها

نظرات