میرم از علی سلامی
میرم علی سلامی
آه سرد امید زمانی
ابوالفضل رحیمی
خنجر ابوالفضل رحیمی
رفیق امید زمانی
مصطفی ابراهیمی
خرابم مصطفی ابراهیمی
علی شهرآبادی (چشامو میبندمو یادم میارم تو رو عشق فابم)
بی معرفت علی شهر آبادی

دلنوشته غم انگیز مهدی 28 ساله از یاسوج

۱۴ فروردین ۱۳۹۶
آهنگ دلنوشته های ناکامان (3) تا دنیا دنیاست

دلنوشته غم انگیز مهدی 28 ساله از یاسوج

۲۶سالم بود دنبال نیمه گم شدم میگشتم یه روز توی عروسی یکی ازبستگانمون چشمم به یه دختره افتاد

دستو پام میلرزید احساس کردم همون نیمه گم شده منه حالم خیلی بدبود ادرسشو ازمادرش گرفتیم اون ۱۵سالش بود فرستادم برا خواستگاری گفتن سنش کمه زوده شوهرنمیدیم من تو کلم نمیرفت میگفتم من هرطوری شده اون دخترومیخوام سیریش شدم باباش موافقت نمیکرد اصلا راضی نمیشد یک سال گذشت من به رفتنم ادامه دادم البته خودم نمیرفتم خونوادم میرفتن هرکاری کردیم باباش حتی راضی نمیشد من برم خواستگاری شبا خوابم نمیبرد یک سال بود زندگیم به هم ریخته بود واقعا سردرگون بودم انقدر گیردادم تا بلاخره بعدازیک سالونیم موفق شدم برم خواستگاری ازبعدازعروسی فامیلمون دیگه نتونستم دختره رو ببینم حس خیلی خوبی داشتم انگاری تازه متولد شده بودم منم تا تونستم خوشتیپ کردم تعریف ازخود نباشه عالی بودم رفتیم خواستگاری ناگفته نمونه البته دوروز قبلش بابای دختره حضوری منو دید باهم حرف زدیم قبول که کرد گفت فلان شب بیاین رفتیم تا درخونشون استرس داشتم اخه چندباردیگه ام گفتن بیاین ولی تا میخواستیم بریم زنگ میزدن نیاین خیلی دوران بدی بود باراخرکه رفتیم هی پیش خودم میگفتم الانه که زنگ بزنن بگن نیاین رسیدیم درخونه دروکه بازکردن پامو گذاشتم تو خونه یه نفس راحت کشیدم رفتیم نشستیم شروع کردیم صحبت کردن دختره برامون میوه اورد حتی من نگاهشم نکردم سرم پایین بود نیازبه نگاه کردن نبود چون یه بار دیده بودم دلم دستو پام میلرزید فهمیدم این همونه که من میخوام صحبتامون که تموم شد به نتیجه که رسیدیم گفتن میتونی بری با دختر حرف بزنی منم اجازه گرفتم رفتم اتاق اونوری وای دستوپام بازم میلرزید سلام دادم نشستیم حدود ۵دیقه نه من حرف زدم نه اون تموم بدنم خیس شده بود استرس داشتم خخخخ زیرچشمی همدیگه رو نگاه میکردیم تا اون گفت نمیخواین چیزی بگین من گفتم حرفی ندارم تموم دق دقه من این بود که به خواستم برسم و رسیدم یه خورده باهم حرف زدیم به توافق رسیدیم بعد رفتم اون اتاق قرارمون شد فردا شب بریم شیرنی بخوریم حدود ۱۰۰نفرمهمون دعوت کردیم که انگشترببریم رفتیم خیلی شب خوبی بود به فرداش عقد کردیم یک سالو نیم باهم نامزد بودیم خیلی همدیگرو دوست داشتیم درحدی که یه روزهمدیگه رو نمیدیدیم دعوامون میشد خاطرات خوبی با هم گذروندیم خاطرات خوب منو مهدیه بعدازیک سالو نیم تبدیل شد به یه فاجعه نزدیک عروسیمون بود جهیزیه هامونم چیده بودیم تالار نوبت ارایشگاه همه چیزامون اماده بود اختلاف انداختن بینمون واقعا باورم نمیشه هنوزم باورم نمیشه ازم جدا شده ازون اول که رفتم انگشتردستش کنم شب بعله برون حسود زیاد داشتیم تو زندگی ما زیاد دخالت میکردن انقدر ادامه دادن تا اختلاف افتاد بینمون من هرکاری کردم که نزارم تحت تاثیر حرفای دیگران قرار بگیره اما نشد که نشد کارخودشونو کردن کارما به طلاق کشیده شد بلاخره بعداز۵ماه کشو قوس ابرو ریزی منو مجبورم کردن که برم طلاق بدم رفتم طلاق دادم ماازهم جدا شدیم الان اون ازدواج نکرده منم ازدواج نکردم خدا لعنت کنه اونایی که تو زندگی دیگران دخالت میکنند و باعث جدایی میشن اینم قصه تلخ مهدی و مهدیه

امتیاز کل : 0 / 5. تعداد رای : 0

چند ستاره امتیاز میدی بهش ؟؟


برچسب ها



نظرات

دیدگاهتان را بنویسید

پلیر ناکامان موزیک
پحش آنلاین پحش آنلاین پحش آنلاین
00:00
00:00
00:00
دانلود