جهت پخش آثار در ناکامان موزیک در تلگرام پیام دهید
SendNakamanدلنوشته غم انگیز مهدی 28 ساله از یاسوج
دلنوشته غم انگیز مهدی 28 ساله از یاسوج
۲۶سالم بود دنبال نیمه گم شدم میگشتم یه روز توی عروسی یکی ازبستگانمون چشمم به یه دختره افتاد
دستو پام میلرزید احساس کردم همون نیمه گم شده منه حالم خیلی بدبود ادرسشو ازمادرش گرفتیم اون ۱۵سالش بود فرستادم برا خواستگاری گفتن سنش کمه زوده شوهرنمیدیم من تو کلم نمیرفت میگفتم من هرطوری شده اون دخترومیخوام سیریش شدم باباش موافقت نمیکرد اصلا راضی نمیشد یک سال گذشت من به رفتنم ادامه دادم البته خودم نمیرفتم خونوادم میرفتن هرکاری کردیم باباش حتی راضی نمیشد من برم خواستگاری شبا خوابم نمیبرد یک سال بود زندگیم به هم ریخته بود واقعا سردرگون بودم انقدر گیردادم تا بلاخره بعدازیک سالونیم موفق شدم برم خواستگاری ازبعدازعروسی فامیلمون دیگه نتونستم دختره رو ببینم حس خیلی خوبی داشتم انگاری تازه متولد شده بودم منم تا تونستم خوشتیپ کردم تعریف ازخود نباشه عالی بودم رفتیم خواستگاری ناگفته نمونه البته دوروز قبلش بابای دختره حضوری منو دید باهم حرف زدیم قبول که کرد گفت فلان شب بیاین رفتیم تا درخونشون استرس داشتم اخه چندباردیگه ام گفتن بیاین ولی تا میخواستیم بریم زنگ میزدن نیاین خیلی دوران بدی بود باراخرکه رفتیم هی پیش خودم میگفتم الانه که زنگ بزنن بگن نیاین رسیدیم درخونه دروکه بازکردن پامو گذاشتم تو خونه یه نفس راحت کشیدم رفتیم نشستیم شروع کردیم صحبت کردن دختره برامون میوه اورد حتی من نگاهشم نکردم سرم پایین بود نیازبه نگاه کردن نبود چون یه بار دیده بودم دلم دستو پام میلرزید فهمیدم این همونه که من میخوام صحبتامون که تموم شد به نتیجه که رسیدیم گفتن میتونی بری با دختر حرف بزنی منم اجازه گرفتم رفتم اتاق اونوری وای دستوپام بازم میلرزید سلام دادم نشستیم حدود ۵دیقه نه من حرف زدم نه اون تموم بدنم خیس شده بود استرس داشتم خخخخ زیرچشمی همدیگه رو نگاه میکردیم تا اون گفت نمیخواین چیزی بگین من گفتم حرفی ندارم تموم دق دقه من این بود که به خواستم برسم و رسیدم یه خورده باهم حرف زدیم به توافق رسیدیم بعد رفتم اون اتاق قرارمون شد فردا شب بریم شیرنی بخوریم حدود ۱۰۰نفرمهمون دعوت کردیم که انگشترببریم رفتیم خیلی شب خوبی بود به فرداش عقد کردیم یک سالو نیم باهم نامزد بودیم خیلی همدیگرو دوست داشتیم درحدی که یه روزهمدیگه رو نمیدیدیم دعوامون میشد خاطرات خوبی با هم گذروندیم خاطرات خوب منو مهدیه بعدازیک سالو نیم تبدیل شد به یه فاجعه نزدیک عروسیمون بود جهیزیه هامونم چیده بودیم تالار نوبت ارایشگاه همه چیزامون اماده بود اختلاف انداختن بینمون واقعا باورم نمیشه هنوزم باورم نمیشه ازم جدا شده ازون اول که رفتم انگشتردستش کنم شب بعله برون حسود زیاد داشتیم تو زندگی ما زیاد دخالت میکردن انقدر ادامه دادن تا اختلاف افتاد بینمون من هرکاری کردم که نزارم تحت تاثیر حرفای دیگران قرار بگیره اما نشد که نشد کارخودشونو کردن کارما به طلاق کشیده شد بلاخره بعداز۵ماه کشو قوس ابرو ریزی منو مجبورم کردن که برم طلاق بدم رفتم طلاق دادم ماازهم جدا شدیم الان اون ازدواج نکرده منم ازدواج نکردم خدا لعنت کنه اونایی که تو زندگی دیگران دخالت میکنند و باعث جدایی میشن اینم قصه تلخ مهدی و مهدیه
برچسب ها
نظرات